همینطور تو فکر گرسنگس شب بودیم و به این فکر می کردیم که چطور 3 شبانه روز اینجا بی آب و غذا سر کنیم که یهو امین اومد و گفت " بچه ها من یه تن اضافی آوردم، صداشو در نیارید که اگه بفهمن همه می خوان بخورنش!!"
روی کوه ماشین هایی رو می دیدم که تلاش می کنن تا از تو سیلاب رد بشن اما آب می بردشون یه گوشه می ندازتشون!
اما گروه کوچیک ما نا امید نشده بود، با کم شدن بارون تلاش رو برا رهایی از شرایط موجود شروع کردیم و با اتوبوس از پل نیمه شکسته عبور کردیم.
درست همین موقع بود که ماشین پلیس تو اون شرایط سخت اومد و به ما گیر داد که چرا تو اتوبوس دختر و پسر قاطی نشستن!!
با کلی صحبت خلاصه از چنگ اونا رها شدیم.
هنوز چند متری بیشتر نرفته بودیم که ماشینمون پنچر شد!
هر بلایی که ممکن بود سرمون اومد.
خلاصه پنچری ماشین رو گرفتیم و ساعت 11 شب رسیدیم مشهد. واقعا آرامش حاصل از امنیت چیز شگفت انگیزیه!
واسه اینکه خسته نشید داستانو تو حالت mp3 واستون گفتم